پاگنده ها - قسمت اول (پاگنده ها قدرت را در دست میگیرند)
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 383
نویسنده : جعفر ابودوله

از بیرون صدای چند کلاغ که خود را به زحمت به سمت دماوندکوه میکشیدند می آمد. از سروصدای غار غار کلاغها چند خروس بیدار شده بودند و سر و صدا راه انداخته بودند. در دورترین کوچه های ده سگی زوزه میکشید انگار که از اتفاقی اهریمنی خبر میدهد. صدای جیرجیرکها کم کم محو میشد. با فرورفتن ماه پشت یک کوه، خورشید بود که خودش را از ستیغ دماوند بالا می میکشید. اشعه های خورشید که از پشت ابرهای سرخ میتابیدند همه جا را خونین کرده بودند. تازه این موقع بود که فهمیدم چقدر کلاغ روی دماوند کوه نشسته است. کلاغهایی با چشمان قرمز پرخون انگار که منتظر فاجعه ای باشند آرام روی دماوند کوه جا خوش کرده بودند. گفتم :"بگو یارممد. دلم گرفت. بگو چی میدونی؟".

یارممد گفت که وقتی پدربزرگش آخرین روزهای زندگی را سپری میکرده روزی او را صدا میکند و افسانه ای را که میراث خانوادگی آنها بوده است را برای او بازگو میکند. افسانه حکایت دارد از حمله موجودات متخاصم به زمین. در افسانه آمده است که وقتی ابرهای سرخ از هر طرف البرزکوه را در بر بگیرند. وقتی که کلاغهای سیاه از هرجای زمین به دماوندکوه پرواز کنند و بر آن بنشینند، آن وقت است که بلای بزرگی بر سر آدمیان خواهد آمد. همین طور که یارممدداشت افسانه را تعریف میکرد از پنجره دماوندکوه را نگاه میکردم که کلاغها روی آن مینشستند. یارممد میگفت: افسانه این طور حکایت میکند که وقتی تمام کلاغ های دنیا به سمت دماوند کوه پرواز میکنند و روی آن مینشینند، تعداد آنها انقدر زیاد است که حتی یک لکه سفید هم روی دماوند کوه نمیماند. تنها در این موقع است که اهریمن به خودش جرات میدهد که با گستاخی تمام به ایران زمین حمله کند. دماوند کوه همینطور سیاه و سیاهتر میشد تا اینکه ناگهان متوجه شدم کاملا سیاه پوش شده و تنها یک لکه سفید کوچک روی آن باقی مانده است. آن طرفتر یک کلاغ لنگ به زحمت میرفت که روی دماوندکوه بنشیند. داد زدم :"بگیرش زیمزک، بگیرش" زیمزک عقب خیز کرد که پرواز کند اما در همین لحظه با عطسه اژدها گرد و خاک به هوا بلند شد، زیمزک که جایی را نمیدید در آخرین لحظه پایش به گوشه در گیر کرد و با فک خورد زمین. آنوقت میز کنار در یله شد و افتاد روی زیمزک و او بیحال زیر میز گیر کرد. از آنطرف اما، کلاغ چیزی نمانده بود که به دماوند کوه برسد، روی سقف یک خانه نشست انگار که میخواهد نفسی تازه کند. یار ممد پرید توی حیاط و سعی کرد به سنگ او را بزند. اما زورش کمتر از آن بود که سنگ را به او برساند. فریاد کشید :"بزنید کلاغه رو! بزنیدش!" مردم دیوانه به جای زدن کلاغ دور او جمع شده بودند و سعی میکردند بفهمند چه ش شده که این طور داد و هوار راه انداخته است. یارممد شروع به دویدن به سمت خانه ای که کلاغ روی آن بود کرد. در حالی که سنگی در دستش بود و پیش خودش فکر میکرد که در حال نجات ایران زمین از بلای بزرگ آسمانی است. در راه چنین بار پایش به سنگ گیر کرد و زمین خورد. اما دوباره بلند میشد و بی رمق به راهش ادامه میداد. کلاغهای دور لکه که حوصله شان سر رفته بود بالهایشان را باز کردند که لکه را بپوشانند. بعد از کمی جابجا شدن کلاغها، دماوند کوه زیبا با آن عظمت غیر قابل وصفش کاملا سیاه پوش و غم انگیز شده بود و در همین لحظه بود که فاجعه شروع شد.

آسمان گرومپ، گرومپ شروع به غریدن کرد. ابرهای سرخ شکاف برداشتند و از هم باز شدند. یار ممد وسط کوچه داد زد :"پاگنده ها، پاگنده ها حمله کردن. پناه بگیرین!" مردم که حالا فهمیده بودند چیزی رو که زودتر باید میفهمیدند به عجله به سمت خانه هایان میدویدند. ترس و اضطراب تمام فضای دهکده را در بر گرفته بود. پاگنده ها مثل باران از آسمان بر سر ده و شاید همه جای ایران زمین میباریدند. آنها موجودات عجیبی بودند. صورت آنها شبیه سنجاب بود و پاهای بزرگ و پهنی داشتند . آنها میتوانستند با بالا و پایین بردن پاهایشان مثل پرنده ها پرواز کنند. در چشم بر هم زدنی دهکده (و شاید سرتاسر ایران زمین) پر شده بود از پاگنده ها. افراد اندکی که جرات کرده بودند از خانه هایشان بیرون بیایند مثل یار ممد به سرعت سرکوب میشدند. قدرت عجیبی که پاگنده ها داشتند این بود که تنها با یک نگاه آنها به هر چیزی آن چیز یخ میزد. آنها تمام خانه های ده را با آدمهای درون آنها یخزده کردند اما ما درون حفره ای که برای روز مبادا کنده بودیم و به بیرون ده راه داشت پنهان شدیم.

بعد صدای خنده بلندی آمد. خنده ای ترسناک و مهیب که تا اعماق وجود آدم را میلرزاند. صدای عجیبی که احتمالا صدای پاگنده بزرگ بود شروع به حرف زدند کرد. صدا آنقدر بلند بود که تمام شیشه های خانه را شکاند. ما محکم همدیگر را توی حفره بغل کرده بودیم و از ترس میلرزیدیم. او فریاد زد که :"از امروز منم فرمانروای زمین. من انتقام پدرانمان را که توسط شما ایرانیان پلید به ذلت کشیده شدند را به سختی از شما خواهم گرفت"

ما درون حفره بودیم و نمیدانستیم که آیا کس دیگری به غیر از ما زنده مانده است یا نه؟ نمیدانستیم که با اجداد پاگنده ها چه کرده ایم و اینکه پاگنده بزرگ چه طور میخواهد انتقام اجدادش را از ما بگیرد.





مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: